سفری پربار
پسر گلم چند روزی میشه که به وبلاگ شما سر نزدم.این روزایی که نیومدم یه عالمه اتفاق جدید افتاد مثلا اینکه شما برای اولین بار تو تاریخ دوم ابان تونستی به تنهایی راه بری و الان وقتی ازت میپرسم آروین گوشت کو؟نشونم میدی پاهات و نشونم میدی ومیتونی ارتا رو صدا کنی و خلاصه اینکه حسابی بزرگ شدی.
هفته پیش یعنی دقیقا شنبه گذشته برای بابا یه سفر خیلی مهم و کاری پیش اومد که حتما باید میرفت یزد من و شما هم تصمیم گرفتیم که باهاش بریم اما متاسفانه تو هتل ااصلا به شما خوش نگذشت و دوشنبه من و شما رفتیم تهران خونه خاله الی. . .پسرم اون روزایی که ما خونه خاله الی بودیم خاله تو دلش دوتا نی نی 2ماهه داشت .چند روزی و تهران موندیم و رفتیم بهار کلی واسه شما خرید کردیم تا بعد از ظهر پنج شنبه که بابا سعید اومد دنبالمون و شب ساعت حدودا 10 به خونه رسیدیم. . .
تو روزایی که تهران بودیم وقتی خاله بهت میگفت آروین یا حسین شما هم شروع میکردی به سینه زدن خیلی قشنگ بود انگار یکی بهت یاد داده بود که چطوری سینه بزنی نفسم.
نمی گویم برایت میمیرم. . .میگویم به خاطرت زنده می مانم