، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

گل پسر مامان و بابا

ضربان قلبم رو روی خنده های تو تنظیم کرده ام بخند تا زنده بمانم پسرم

من آروین 23 آذر 1391 در بیمارستان گلسار رشت به دنیا اومدم و از اون موقع شدم دنیای مامان و بابام

من آروین  23 آذر 1391 در بیمارستان گلسار رشت به دنیا اومدم و از اون موقع شدم دنیای مامان و بابام

کلمات شیرین

سلام عشقم . . . اروین این روزا دامنه کلماتی که میگی خیلی زیاد تر از قبل شده پسرم . . .داری یواش یواش واسه مامان حرف میزنی.نمیدونی چه قدر منتظر روزایی هستم که بشینم یه عالمه به حرفات گوش کنم م شما هم شیرین زبونی کنی. عاشق بستی خوردنی اون هم فقط از نوع عروسکی و حدودا یه ماهی هم میشه که با هم میریم خانه کودک اونجا دوستای جدید پیدا کردی و بازی وشعر یاد گرفتی پسرم. به عینک میگی آنوو به موتور میگی مووتوو به حموم میگی حموم     بستنی        بنو      گل             گول     ...
4 خرداد 1393

نفس مامان

این هم چند تا عکس از گل پسر ما مان با لباس باب اسفنجی که خیلی دوسش داری از فردا هم اروین خان می خوا د رفتن به جمع دوستان و اولین گام برای شروع یک زندگی اجتماعی و خارج اخونه رو شروع کنه البته نه به تنهایی بلکه با کمک مامان. فردا قرار با هم بریم خانه کودک و مادر اردیبهشت که شما دوستای تازه پیدا کنی و کلی باهاشون بهت خوش بگذره. . .   ...
31 فروردين 1393

اتلیه سایان

سلام پسر شیرینم. . . فردا روز مادر و من از خدا سپاسگزارم که وجود نازنینت را به روزها و شبها و تک تک ثانیه های زندگیم هدیه داد  تا به لطف حضورت به مادر بودنم ببالم. . .تجربه ی شیرین زندگی من این فصل بهار و این روزهای بلن فقط با شنیدن صدای دلنشین تو که مدام توی گوشم میگی ماااما سپری میشه. . .عزیز دلم داری بزرگ و بزرگتر شیرین و شیرین تر میشی کلمات تازه میگی مثل اروین مثل حدیث مثل گل الو جوجو نون ایچی (جوراب)و کارهای جدید انجام میدی و ادای بابا رو در میاری خلاصه کلی کارهای دیگه که من عشق میکنم با دیدنت. . .دوست داشتنت دلیل نمیخواد تو تنها بهانه ی عاشق بودنی. . . ...
31 فروردين 1393

بعد از مدت ها دوری

مامانی بعد از گذشت سه ماه دوباره سلام  این چند وقت به هزار دلیل نتونستم وبلاگ شمارو به روز کنم که مهم ترینش شیطنت های شماست. پسرم دیگه بزرگ شده الان 6تا دندون داره که سر در اوردن دندون نیش سمت راست سه شب و سه روز تب کردی اول فکر کردیم که مریض شدی دکتر هم رفتیم اما سر سه روز کاملا خوب شدی. تمام سه روز هم مادر جون پیش ما بود تا شما خوب شدی بعد رفت. الان که 15 ماهت خوب خوبه خوب راه میری و میدوی گای در طول روز ماما میگی اینقدر که من و کلافه میکنی.به جز ماما کلمه های دیگه هم میگی مثل بابا دد نون هبوش(هویج) ابه جوجو و. . . این روزا یاد گرفتی که واسه مامان بخندی اخم کنی الکی گریه کنی تازه هر جایی هم که پرچم میبینی شروع میکنی به سینه زد...
7 اسفند 1392

تولد

پسر نازم آروین گلم امروز شما یک ساله شدی . . . چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که برای اولین بار  تورو تو اغوش گرفتم.یک سال پر از احساس ها و نگرانی های مادرانه. . .365 روز نسبتا سخت اما شیرین. .   بخوان به نام زندگی       سروده های بی ریا  من دعوتت نمیکنم          خودت به سادگی بیا که من خزان خانه را       پر از جوانه میکنم   برای خنده رو شدن        تو را بهانه میکنم آروینم روزی هزاران بار از خدا سپاسگذارم که تورو مثل یه دسته گل صحیح و سالم به من تحویل داد امیدوارم بتونم و لیاقتش و دا...
23 آذر 1392

تولد عشق مامان و بابا

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تورا رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند فرشته ای فقط در قالب انسان......... پسر گلم تولدت مبارک ...
20 آذر 1392

بااااااااادددددکککککککککیییییااااااااااا. . .

الهی عمه فدای بزگ شدنت بشم عزیز دلم سورنا جونم داری کم کم حرف زدن یاد میگیری عشقم این روزا به گلابی میگی گلابه به انگور میگی انگی به بادکنک میگی بادکیا به اب میگی ابه  عمه رو هم درست میگی عمه مامان و بابا هم قشنگ صدا میزنی  وای که من چه خوشبختم که دارم بزرگ شدنه شما دوتا وورووجک و میبینم و لذت میبرم امیدوارم که دوستای خوبی برای هم باشید فسقلیا       ...
20 آذر 1392

شام غریبان

امسال اولین محرو و عاشورایی بود که با پسرم سپری شد. شام غریبان رفتیم دانای علی آروین خان شمعاشو روشن کرد کلس سینه زد منم دیدم دیگه خسته شده  گفتم بهتر بریم خونه. . .این هم از عکسای دیشب پسر گلم. ...
24 آبان 1392

سفری پربار

پسر گلم چند روزی میشه که به وبلاگ شما سر نزدم.این روزایی که نیومدم یه عالمه اتفاق جدید افتاد مثلا اینکه شما برای اولین بار تو تاریخ دوم ابان تونستی به تنهایی راه بری و الان وقتی ازت میپرسم آروین گوشت کو؟نشونم میدی پاهات و نشونم میدی ومیتونی ارتا رو صدا کنی و خلاصه اینکه حسابی بزرگ شدی. هفته پیش یعنی دقیقا شنبه گذشته برای بابا یه سفر خیلی مهم و کاری پیش اومد که حتما باید میرفت یزد من و شما هم تصمیم گرفتیم که باهاش بریم اما متاسفانه تو هتل ااصلا به شما خوش نگذشت و دوشنبه  من و شما رفتیم تهران خونه خاله الی. . .پسرم اون روزایی که ما خونه خاله الی بودیم خاله تو دلش دوتا نی نی 2ماهه داشت .چند روزی و تهران موندیم و رفتیم بهار کلی واسه شما خ...
19 آبان 1392